اجتماعی
اجتماعی

اجتماعی

بازی بخت!

صدای ترمز ماشین چرتشو پاره کرد .
سرشو با زحمت آورد بالا و از پشت پلکای نیمه بازش به ماشین بنز سفیدی که جلوش , کنار خیابون پارک کرده بود نگاه کرد .

طوری به ماشین نگاه می کرد که انگار می خواد هیچ جای اونو ندیده نذاره .
یهو نگاش افتاد به راننده .
یه زن بود .
زن نه ... عروسک ... با روسری که روی شونه هاش افتاده بود و نگاهی که به اون خیره شد بود .
به خودش اومد .
آب کش اومده کنار دهنشو پاک کرد و تن نحیفشو از روی پیاده رو جمع و جور کرد .
سعی کرد دو زانو بشینه و خودشو با شخصیت نشون بده .
یه گدای با شخصیت .
یه خانم خوشگل داشت نگاش می کرد و دور از ادب بود اگه تیپش بد جلوه می کرد .
دستش که تا چند لحظه پیش وسط پیاده رو دراز بود رو یه خرده جمع تر کرد .
دوباره به توی ماشین نگاه کرد .
زن هنوز با چشمای آبیش داشت نیگاش می کرد .
داغ شد .
تا حالا توی عمرش هیچوقت یه زن ... اونم یه همچین زنی اونطور بهش نگاه نکرده بود .
-
نکنه ازم خوشش اومده .
از این زنای سانتال مانتال بالا شهری و پول دار هر چی بگی بر میاد .
کارای عجیب غریب می کنن .
عاشق آدمای عجیب غریب می شن .
شاید اینم یه جورایی از من خوشش اومده .
یه نفر یه سکه پرت کرد جلوش .
-
آی ... آق پسر
-
بله ؟
-
من گدا نیستم !
سکه رو پس داد .
زشت بود وقتی مورد توجه یه خانوم قرار گرفته به شغل شریفش ادامه بده .
پاشد وایستاد و سعی کرد یه ژست خانوم پسند به خودش بگیره .
ولی مگه این چارچوب زوار دررفته بدنش می ذاشت .
هیکل قناس و استخونیش میون لباس پارو پوره چرکش زار می زد .
دوباره توی ماشینو نگاه کرد .
زن هنوز داشت نگاش می کرد اونم با اشتیاق بیشتر .
با خودش گفت : آخه این از چی من خوشش اومده ... داره به کجای من نیگا می کنه ؟
و بعد خودش جواب داد : خودمونیا .. من همچینم زشت نیستم ... چشمام اونقدر جذاب هس که یه زنو عاشقم کنه .
ولی هنوز به خودش شک داشت .
اینبار که توی ماشینو نگاه کرد خشکش زد .
زن داشت با انگشت بهش اشاره می کرد .
-
بیا اینجا ...
اصلا نمی تونست حرکت کنه ... فکر می کرد بازم توی یکی از رویاهای شبونه اش غرق شده ... چشاشو مالید .
ولی دوباره که نگاه کرد همون صحنه رو دید .
خانوم خوشگله با لبخند دلپذیری که دلشو آب می کرد داشت بهش اشاره می کرد که بره جلوی ماشین .
پاهش ناخود آگاه حرکت کرد و بردش جلو .
جلوی ماشین که رسید خم شد و با ضعیف ترین صدایی که می تونست از توی حلقومش بیاد بیرون گفت :
-
با منین خانوم ...
یه لبخند که می تونست مرد رو دوبار بمیره و زنده کنه روی لب سرخ و روژ لب مالیده شده زن نشست .
-
آره .. با شمام .... افتخار می دین سوار شین ؟
مرد حس کرد الانه که پس بیفته .
دستشو گرفت به سقف ماشین .
هاج و واج مونده بود ... مثه خر توی گل مونده ای که یهو فرشته مهربون میاد و بغلش می کنه و از توی گل درش میاره
یه نگاه به صندلی روکش دار و شیک ماشین کرد .. یه نگاه به لباس کثیف و جر خورده خودش .
-
یالا سوار شودیگه ... چقد ناز می کنی ...
دیگه هیچی دست خودش نبود ... در ماشین رو باز کرد و در حالی که سعی می کرد تا جایی که می تونه صندلی رو کثیف نکنه نشست روی صندلی جلوی ماشین .
بوی عطر غلیظ و مست کننده زن که به دماغش خورد ... مثه مرده ای که بهش اکسیژن میدن ... یهو جون گرفت و داغ شد .
جرات نداشت که سرشو برگردونه و از نزدیک به صورت آرایش کرده و خوشگل زن نگاه کنه .
یاد ریش نتراشیده و نخراشیده خودش افتاد که مثه بته های خار روی صورت کثیف و سیاهش سبز شده بود .
و ازون بدتر بوی گند عرق ترشیده زیر بغل پر موش که دیگه داشت کم کم فضای ماشین رو پر می کرد .
ماشین ترمز زد و صورت مرد محکم چسبید به شیشه جلوی ماشین .
حس کرد دماغش له شده ... صدای زن اونو به خودش آورد .
-
آخ ... ببخشید ... چیزیتون که نشده .
صدای زنو که می شنید از توی یقه لباسش گرما با بوی گند عرق می زد بیرون .
سرشو برگردوند و با یه لبخند کریه که دندونای یک در میون و زردشو به رخ می کشید به زن گفت :
-
نه خانوم ... خوبم .
حس کرد زن صورتشو به هم کشید .
بوی دهنش اونقدر تهوع آور بود که کمتر از این هم انتظاری نمی رفت .
زن در ماشین رو باز کرد و رفت پایین .
چند لحظه بعد زن در ماشین رو براش باز کرد و گفت :
-
همینجاست .... بفرمایین .
پیاده شد .
یه خونه بزرگ , با شیشه های رفلکس دودی و یه در کنده کاری شده چوبی .
محو تماشای خونه شده بود .
زن در خونه رو باز کرد .
-
زود بیا تو ...
دیگه داشت کم کم باورش می شد که قراره اتفاقای خوب خوبی بیفته .
ازون گیجی و منگی اول خبری نبود .
آره ... مثه اینکه این خانوم خوشگله عاشقم شده ... جووون .
هر دو رفتن توی خونه .
توی عمرش همچین خونه ای ندیده بود ...اونقدر بزرگ بود که احساس می کرد امکان داره توش گم بشه .
انگار کسی هم توی خونه نبود .
زن روسریشو برداشت و موهای شرابی رنگشو ریخت روی شونه هاش .
چشای مرد از حدقه زد بیرون و دوباره حالت گیجی بهش دست داد .
زن مانتوشو هم درآورد .
یه بلوز یقه باز قرمز رنگ و یه دامن کوتاه مشکی ...
آب دهن مرد ناخود آگاه از کناره دهن گشادش آویزون شد .
اصلا نمی تونست چشم از گردن و سینه سفید زن برداره .
صحنه ای که توی عمرش هیچوقت دیگه ... حتی توی فیلما هم ندیده بود .
با خودش گفت .. شاید من مردم و اینجا هم بهشته و این یارو هم حورالعینه .
زن از پله ها رفت در حالیکه از پله ها بالا می رفت برگشت به طرفشو و گفت :
-
نمیای ؟
مرد از جا کنده شد و دنبال زن حرکت کرد .
چشماش از پشت اندام زن رو حریصانه دید می زد .
زن مثه کبک خرامان آروم و با طمانینه و با بیشترین قر و اطواری که می تونست حرکت می کرد .
و مرد مثه یه تیکه آهن که دنبال آهن ربا روی زمین کشیده میشه دنبال زن کشیده می شد .
اندام زن گوشتالود و برجسته بود .
و مرد آرزو می کرد کاش یه دوربین هندی کم داشت و می تونست این صحنه رو فیلمبرداری کنه و بعدا سر فرصت با دقت بیشتری سیر سیر نگاه کنه .
زن در یه اتاق رو باز کرد .
-
برو تو .
مثه یه سگ حرف گوش کن رفت توی اتاق .
یه اتاق بزرگ ... با یه کاناپه.
اتاق خالی بود و دورتا دورش پارچه سفید رنگی خود نمایی می کرد .
زن میون چار چوب در ایستاد .
-
لباساتو در بیار ... من چند لحظه دیگه بر می گردم .
مرد یهو به خودش اومد .
-
ببخشید خانوم .. من قبلش میشه یه حموم برم ؟
زن در حالیکه جلوی خنده شو گرفته بود با عشوه گفت :
-
نه ... اصلا .. همینطوری خیلی بهتره .
در اتاق بسته شد و مرد موند و کاناپه .
-
آخ جوووون ... اکبر شاسکول کجایی که ببینی حسن سوسک چه کسی رو تور زده .
خودشم هنوز باورش نمی شد .
لباسشو در آورد .
تن پشمالو و کثیفش رو که دید ترسید که نکنه یارو پشیمون بشه .
ولی باز با خودش گفت .. طرف از همین من خوشش اومده .
به دور و برش نگاه کرد .
نه جالباسی نه گیره ای .
از این تعجب می کرد که چرا اونجا یه تخت نیست ...
به نظرش کاناپه جای مناسبی برای اون کار نبود .
-
شاید این بالا شهریا مدشون اینجوریه ... لباسای کثیفشو یه گوشه اتاق قایم کرد و با شورت چرک وسیاش وسط اتاق واستاد .
قلبش از زیر یه لایه نازک پوست تاپ و توپ می زد و منتظر بود ببینه بعدش چی میشه .
یهو دستگیره در آروم چرخید و ....
زن ؛ در حالیکه دست یک دختر کوچیک رو گرفته بود وارد اتاق شد .
مرد گدا تعجب کرد و با خودش گفت :
-
اِ اِ اِ ... اینجوری که خیلی خیطه ... دیگه بچه شو واسه چی آورده آخه ... نکنه مدلشون اینجوریه .
دختر کوچول با چشای درشتش با وحشت به مرد نگاه میکرد .
زن رو به دختر کرد و گفت :
-
ببین عزیزم .. این آقا رو خوب نگاه کن ... اگه تو هم حرف مامانت رو گوش ندی و صبحونه و نهارتو خوب نخوری این شکلی می شی ... می خوای این شکلی بشی ؟
یهو بغض دخترک شکست و در حالیکه خودشو توی بغل زن مینداخت گریه کنون گفت : نه .. نه .. من می ترسم .
زن با لبخندی کنار لبش گفت :
-
پس غذاتو به موقع و درست و حسابی می خوری دیگه .... آره مامانی ؟
دختر که دیگه روشو به سمت مرد برنمی گردوند گفت :
-
آره مامان جون ... قول می دم ... همه شو می خورم .
-
قول مردونه .
-
آره قول بابا دونه .
-
حالا یه بوس به مامان بده عزیز دلم .
تموم این صحنه ها مثه یه فیلم دراماتیک از جلوی چشمای از حدقه بیرون زده مرد گدا رد شد .
آب دهنشو نمی تونست قورت بده .
اون یه ذره غرور و حیثیتی هم که داشت جلوی یه زن و یه ... بچه ... خرد و خمیر شده بود .
بدتر ازون نقش بر آب شدن تموم فکر و خیالای رویاگونه اش بود که حالا تبدیل شده بود به یه کابوس کمدی .
-
آقا .. شما می تونید لباستونو بپوشید .
توی دست دراز شده زن که سعی می کرد تا می تونه خودشو از مرد دور نگه داره ده تا برگ سبز اسکناس می درخشید .
مرد نمی تونست تکون بخوره .... خشکش زده بود .
ذهنش نمی تونست تموم اتفاقات پیش اومده رو حلاجی کنه .
دستش ناخود آگاه دراز شد و طبق عادت شغلیش پول رو گرفت .
زن رفت بیرون .
مرد لباساشو در حالیکه توی یه شوک شدید بود پوشید .
اون ذره های جوهره مردانگی و غرورش داشت خفش می کرد .
چند لحظه بعد مرد توسط پیشخدمت به بیرون از خونه هدایت شد .. خیلی محترمانه و متشخص مابانه .
و یکساعت بعد در حالیکه دختر کوچولو داشت با ولع مارمالاد کیوی و کیک سیب با ژله توت فرنگی می خورد جسد مرد گدا که با آمپول هوا خودکشی کرده بود کنار خیابون دراز به دراز پهن شده بود .
ده تا اسکناس هزاری مچاله شده توی مشت مرد خودنمایی می کرد .
خدا رحمتش کنه

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد